نیمههای شب بود که صدای در از خواب پراندش. تو حیاط خوابیده بود. وقتی رفت کلون در را کشید، حاجی، شوهر گلی، را پشت در دید.
«دایی لباساتو بپوش و بیا بیرون!»
حاجی کلاهش را از سرش برداشته بود و دستش گرفته بود. دایی ممد هراسان شد:
«چه خبر شده حالا؟ نمیخوای بیای تو؟»
و نگاهش را چرخاند به سمت تاریکی، و سر کوچه دماغ پیکاب را دید که از دیوار جلو زده بود و چراغهاش هنوز روشن بود.
«نه دایی جان! باید زودتر حرکت کنیم. وقت این حرفا نیست!»
دایی ممد این پا آن پا کرد: «نمیخواد بچههارو بیدار کنم؟»
«میل خودته. اما حالا لازم نیست»
دایی ممد گفت: «حالا بیا تو، آبی، شربتی، چیزی بخور. این همه راه دور آمدی، آخه ایجوری که نمیشه!»
حاجی گفت: «اونقدا وقت نداریم. من میرم تو پیکاب میشینم تا بیای.»
و همانطور که دور میشد با دو دست کلاهش را گذاشت سرش.
دایی ممد برای یک لحظه ایستاد و او را تو تاریکی نگاه کرد. کوچه تاریک و خلوت بود. دایی ممد رفت تو فکر، به نظرش نیامد که آمده باشند خبر طلاق دادن گلی را بدهند. هنوز شش ماه نشده بود که خانه حاجی رفته بود. تا حاجی میلش به زن دیگری برود و یا از او سیر شود حتماً یکی دو سالی طول می کشید. اما بار اولی نبود که شبی، نصفه شبی گلی و مادرش سر او خراب میشدند. هر بار که طلاقش میدادند یک پیکاب جلوی خانهاش میایستاد و گلی بارش را توی حیاط خانهشان خالی میکرد. دایی ممد نمیدانست چکار کند. با عجله برگشت تو اتاق و بدون آنکه زن و بچهاش را بیدار کند، لباسش را پوشید و بیرون زد. هوای توی کوچه خنک تر بود، اما آسمان هیچ ستارهای نداشت. دایی ممد سر کوچه که رسید جلو ماشین را دور زد و از سمت راست بالا رفت و بغل دست حاجی نشست.
عبدالرحمان، پسر عموی حاجی، که پشت فرمان بود گفت: «سلام دایی!»
دایی ممد سرش را کج کرد و گفت: «سلام دایی! قربان تو دایی جان!» بعد گفت: «خب حالا چرا اینجوری کردین؟ خب یه چن دیقه ئی میومدین تو، پهلو داییتون مینشستین،...» و دستهایش را روی هم خواباند.
ماشین که حرکت کرد، حاجی گفت: «ناراحت نشی دایی ممد! مادر گلی عمرش را داد به شما!»
دایی ممد بهت زده گفت: «راست میگی؟ کی؟ چه وقت؟ اون که چیزیش نبود؟»
حاجی گفت: «همین امشب. شما که ازش خبر نداشتین. دو ماه بود که گلی قصری1 زیرش میگرفت.نمیتونست، بلانسبت شما، برا مستراح رفتن از جاش تکون بخوره.»
دایی جمع تر شد و نفس نزد.
عبدالرحمان گفت: «تسلیت میگم دایی. انشااله عمر بچههاتون دراز باشه. ننه گلی دیگه عمرشو کرده بود.»
دایی ممد دستپاچه گفت: «حالا...حالا.... یعنی هیچ کاری دیگه از دستمون بر نمیآد؟»
حاجی گفت: «نیم ساعت قبل از اونکه حرکت کنیم، تموم کرد.»
عبدالرحمان گفت: «خدا بیامرزدش. راحت مرد. اونقدا عذاب نداشت.»
وقتی او حرف میزد، دایی ممد سرش پائین بود.
حاجی گفت: «خدا بیامرزدش. من همهش میترسیدم مث ننه کلثوم بشه. اون بیچاره یک سالی همین طور فلج موند.»
کلاهش را روی سرش جابجا کرد و گفت: «خیلی خوب شد آخر عمری دخترش بالای سرش بود. اما چش چش میکرد برادرش و خواهرش هم باشن. خدا میدونه، مثل اینکه قسمت نبود. من البته یه لحظه به کلهام رفت بیام دنبال تو و ننه یاسین، اما خب خودتون میدونین.حواسم پاک پرت شده بود. راستشم بخوای کمی تقصیر گلی بود. من هم نمیتونسم چیزی بگم. آخرش که من و عبدالرحمان زور شدیم به گلی، پیرزن داشت تموم میکرد. اونوقت دیگه دست به کارای دیگه شدیم. بی بی سکینه خودش همراه گلی و چند تا از زنای فامیلمون بردنش به غسالخونه. وقتی اونا راه افتادن ما هم حرکت کردیم. اما دایی ممد، هرکس یه قسمتی داره. کی فکر میکرد گلی و مادرش بیان پهلو ما و تو یه جای دیگه، تو یه شهر دیگه، بعدش پیرزن اونجا تموم کنه؟ سرنوشته.»
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستان عاشقانه,داستانک,داستان کوتاه,داستان دایی ممد,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب